فارسی   English   عربي    
ویژهاخبارروایت نقض حقوق بشرگالرییک حادثه-یک قربانی

روایت یک قربانی : رویای خواهرانه

انجمن دفاع از قربانیان تروریسم - متن زیر، روایتی داستانی از زندگی شهید ثریا احمدی است که به دست تروریست های غرب کشور به شهادت رسیده است.

 

رویای خواهرانه

 شهید ثریا احمدی فریده احمدی

کودک 10 ساله

تاریخ شهادت   8 آبان 1362

 

لی‌لی، هفت‌سنگ، قایم‌موشک‌بازی، عروسک‌بازی، خاله‌بازی و آشپزی روی گاز خیالی؛ این‌ها همه چیزهایی است که یک کودک ده‌ساله می‌تواند تجربه کند. دنیای یک کودک ده‌ساله چه چیزی می‌تواند باشد جز بازی، شادی و محبت پدر و مادر؟

ثریا احمدی، از روستای سرریز، دختری ده‌ساله بود. او به همراه خواهر پانزده‌ساله‌اش ـ که برایش حکم مادر را داشت ـ در کنار خانواده زندگی می‌کرد. ثریا بسیار خوشحال بود، چون انگار دو مادر داشت که مراقبش بودند. خواهر بزرگ‌ترش هم هم‌بازی‌اش بود، هم دوستش، هم مادرش و هم خواهرش. پیوند این دو خواهر چنان عمیق بود که انگار هیچ چیز در دنیا نمی‌توانست آن‌ها را از هم جدا کند. آن‌ها در روستای سرریز، مانند تمام بچه‌های روستایی دیگر، زندگی می‌کردند.

اینجا شهر نبود که کسی از عبور در خیابان بترسد. بچه‌ها به‌راحتی می‌توانستند صبح‌ها به کوچه‌ها بروند و بازی کنند. هرچند در روستا، بازی شکل دیگری دارد؛ آنجا بسیاری از کارهای روزمره نیز بخشی از بازی محسوب می‌شود و بازی‌ها اغلب با کار عجین‌اند.

اما ثریا خواهری داشت که مراقبش بود. فریده تلاش می‌کرد بیشتر کارهای خانه را انجام دهد تا فشاری به ثریا وارد نشود. او مانند مادری مهربان از خواهر کوچک‌ترش مراقبت می‌کرد. آن‌ها سال‌ها کنار هم بودند و با هم بزرگ شدند. فریده، ثریا را از همان روزهای نخست زندگی‌اش در کنار خود دیده بود.

روز تولد ثریا همیشه در خاطر فریده مانده بود. او به یاد داشت که چگونه دختری کوچک و شیرین، با دست‌های کوچکش و نخستین لبخندهایش، پا به این دنیا گذاشت و با انگشتان ریزش دست‌های خواهرش را در دست می‌گرفت. به یاد داشت چگونه ثریا در آغوش مادر قرار می‌گرفت و شیر می‌خورد و چگونه گریه‌هایش با دیدن فریده به لبخند تبدیل می‌شد. فریده قدم‌های چهاردست‌وپای ثریا و نخستین کلماتی را که بر زبان آورد نیز به خاطر داشت. دنیای فریده با آمدن ثریا زیباتر شده بود و او با تمام کودکی‌اش تلاش می‌کرد مانند مادر مراقبش باشد.

اما ثریا دنیای خود را از دریچه فریده تجربه می‌کرد. از نخستین احساساتی که شناخت، حضور کسی بود که در کنار مادر دوستش داشت. اگر مادر مشغول کاری می‌شد، ثریا تنها نمی‌ماند؛ زیرا فریده کنارش بود، نوازشش می‌کرد و دوستش داشت. دلبستگی میان فریده و ثریا بسیار عمیق بود.

آن‌ها هر روز پس از انجام کارهای روزانه و تکالیفشان، زمانی که کار دیگری نداشتند، به کوچه‌های روستا می‌رفتند تا با دیگر بچه‌ها بازی کنند. این کار هر روزشان بود؛ روزهایی که نه تلویزیون چندانی وجود داشت و نه موبایلی. آن‌ها روزهای خود را با بازی و همراهی دوستانشان سپری می‌کردند. فریده، که بزرگ‌تر بود، بیشتر برای مراقبت از ثریا همراه او به کوچه می‌رفت. اهالی روستا اغلب با یکدیگر نسبت فامیلی داشتند و پیوندهای خونی نزدیکی میانشان برقرار بود.

در روز هشتم آبان ۱۳۶۲، آن‌ها برای بازی از خانه بیرون رفتند. به کوچه‌هایی رفتند که از کودکی به‌خوبی می‌شناختند. روستا برای آن‌ها مانند خانه بود؛ جای‌جای آن خاطرات مشترک داشتند. حتی یک شاخه شکسته، یک درخت بلند یا یک سنگ بزرگ، نشانه‌هایی آشنا بودند که همه در روستا آن‌ها را می‌شناختند.

در آنجا هیچ چیز غریبه‌ای وجود نداشت و دلیلی برای ترس نبود. این داستان همه روستاهایی بود که تا آن روز، حضور غریبه را تجربه نکرده بودند. اما در آن روز، هشتم آبان، در میان این روستای آشنا، غریبه‌هایی نیز حضور داشتند؛ غریبه‌هایی که نه برای مهمانی، بلکه برای گرفتن قربانی آمده بودند.

عده‌ای از عناصر حزب دموکرات وارد روستا شدند و براي زهرچشم گرفتن از مردم، شروع به شلیک به اهالی روستا کردند. در این میان، فریده و ثریا که برای بازی از خانه بیرون آمده بودند و در کوچه‌های روستا بودند، با صدای گلوله‌ها به وحشت افتادند. فریده که بزرگ‌تر بود، زودتر به خطر پی برد و بیش از خود، نگران خواهر کوچکش شد. او ثریا را در پناه خود گرفت و تلاش کرد مانند مادری از او محافظت کند؛ اما نمی‌دانست گلوله‌ها تا چه اندازه بی‌رحمانه بر بدن‌های بی‌دفاع فرود می‌آیند. گلوله‌های عناصر حزب دموکرات پیکر دو خواهر را درید و چون گرگی تشنه خون، آن‌ها را در میان جویی از خون رها کرد.

وقتی فریده و ثریا برای بازی از خانه بیرون رفتند، نمی‌دانستند که این آخرین بازی دونفره‌شان در کوچه‌های آشنای روستا خواهد بود. آن‌ها سال‌ها در کنار هم زیسته بودند، یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، برای هم قصه گفته و با هم بازی کرده بودند؛ و ناگهان تیری سرکش و داغ، بدن‌های بی‌پناهشان را سوزاند. آغوش آن‌ها برای آخرین بار در میان خون به هم پیوست و پیوند خواهرانه‌شان با خونشان جاودانه شد.

پیکر ثریا و فریده در کنار هم، در گلزار شهدای روستای سرریز به خاک سپرده شد تا برای همیشه، هم‌بازی دوران کودکی، در کنار هم آرام گیرند؛ جایی که دیگر هیچ گلوله‌ای، هیچ دستی و هیچ انسان اهریمنی نتواند پیوند خواهرانه آن‌ها را از هم جدا کند.

رویای کودکانه این دو خواهر زیر مشتی خاک تا ابد فرو خفت؛ اما خاطراتشان و شیرینی حضور کوتاهشان در این زندگی، جاودانه ماند. آن‌ها در بهشت کودکانه خود، به‌دور از هر اهریمنی، با دنیای پاک و کودکانه‌شان شاد خواهند بود.

به‌راستی این اهریمنان، برای به خاک و خون کشیدن این شکوفه‌های سرزمین ایران، با خود چه می‌اندیشیدند؟…

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا