روایت یک قربانی : صدای سوت قطار
متن زیر، روایتی داستانی از زندگی شهیده فرزانه بهوندی است که توسط گروه تروریستی منافقین به شهادت رسیده است.

صدای سوت قطار
شهید فرزانه بهوندی
تاریخ شهادت
1358/07/11
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای سوت قطار همیشه خبر از رسیدن یا حرکت میداد. گوشهای تیز بچهها معمولاً به صدای سوت قطار حساستر بودند و با شنیدن آن، خاطرههای شیرینی در ذهنشان زنده میشد.
فرزانه در خانوادهای کشاورز به دنیا آمده بود. او فرزند خاک و زمینهای کشاورزی بود. او همیشه در کنار دیگر برادران و خواهرانش به کمک پدر میرفت و در کارهای کشاورزی و برداشت محصول انگور از باغ، یاریگر خانواده بود. در میان شاخههای تاک، خوشههای انگور را میچید و از این نعمت خداوند همیشه شکرگزار بود.
برای کودکانی که در خانوادهای کشاورز بزرگ شدهاند، سفر همیشه جذاب است. آنها پیوندی عمیق با خاک دارند و هنگام رفتن از جایی به جای دیگر، دلشان آشوب میشود. آنها همچون درختان، ریشه در خاک دارند و جای پایشان همیشه بر زمین حک شده است.
فرزانه نیز فرزند خاک بود؛ فرزند باغهای انگور، فرزند زمینهای حاصلخیز. او با پدرش ساعتها به رسیدگی درختان و باغها میپرداخت. پدر برای او سایهی امنیت و دسترنج حلال بود. فرزانه آموخته بود که همچون پدر باید برای روزی حلال تلاش کرد. او نهتنها در مدرسه میآموخت، بلکه در مکتب پدر نیز سادگی و بیآلایشی را یاد میگرفت. برای فرزانه، زندگی چیزی جز زیبایی و محبت نبود.
اما صبح روز یازدهم مهرماه ۱۳۵۸، او با چیزی فراتر از خوشههای انگور مواجه شد. فرزانه قرار بود سوار قطار شود. در ایستگاه قطار آبادان به خرمشهر، به همراه خانوادهاش در انتظار قطار بود. هنوز ساعت ۸ نشده بود. همهمهی مردم در سکوی ایستگاه زیاد بود و بسیاری منتظر سوار شدن بودند. فرزانه مثل همیشه از حضور در کنار پدر و مادر احساس امنیت میکرد و از شلوغی نمی ترسید. او نیز مانند دیگر مسافران منتظر بود تا سوار قطار شود و به مقصد برسد.
او فرزند خاک بود و همیشه هنگام سفر، حس آشوبی در دلش داشت؛ اما این بار این حس بسیار قویتر و متفاوت بود. انگار جنس این اضطراب با دفعات قبل فرق داشت. چادرش را محکمتر میفشرد تا در کنار حس امنیتِ بودن با پدر و مادر، خود را ایمن تر احساس کند.
تیکتیک ثانیه های ساعت کمکم به ۸ نزدیک میشد. درهای قطار باز شد و مردم به سمت آن حرکت کردند. لحظهها هر چه به ساعت ۸ نزدیکتر میشدند ثانیههایش سریعتر میگذشتند. همهمه در ایستگاه شکل گرفت. هرکس با همراه خود گفتگو میکرد و برخی با یکدیگر وداع مینمودند. برخی بلند داد می زدند و یا کسی را صدا میکردند و بقیه مردم با وسایل و ساکهایشان، زنها و مردها دست فرزندانشان را گرفته بودند و سعی داشتند هرچه سریعتر سوار قطار شوند.
خانوادهی فرزانه نیز به سمت درب ورودی قطار حرکت کردند و فرزانه پشت سر آنها به راه افتاد. همهچیز تا اینجا عادی بود. ناگهان صدای انفجار مهیبی در سکوی قطار بلند شد.موج انفجار همه چیز را تکانی شدید داد و آدمها را به اطراف پرت کرد. دود و آتش همهجا را فرا گرفت. سرعت ثانیهها ناگهان تغییر کرد؛ هر ثانیه انگار هزار سال میگذشت. دود همهجا را گرفته بود و چشم، چشم را نمیدید. صدای جیغ و داد زنان و کودکان از هر سو به گوش میرسید. صدای لوکوموتیو در این میان گم شده بود. جیغ و فریاد و وحشت همهجا را فرا گرفته بود.
هنوز دود آتش فروکش نکرده بود که صدای ناله زخمیها و شیون بازماندگان شنیده شد. پدر و مادر فرزانه به شدت آسیب دیده بودند. مردم نجاتیافته شتابان به یاری زخمیها آمدند. اما فرزانه هیچ صدایی نمیکرد. نه ناله میزد و نه فغان زخمی شدن پدر و مادرش را سر میداد. او در همان لحظات اولیه انفجار، بر اثر شوک مغزی حاصل از انفجار، به شهادت رسید.
تاکهای انگور دیگر دستهای فرزانه را لمس نمیکردند. زمینهای حاصلخیز دیگر جای پای او را در خود حک نمیکردند.
بمب ساعتی قوی که توسط منافقین در ایستگاه قطار جاسازی شده بود، دقیقاً ساعت ۸ صبح روز یازدهم مهر ۱۳۵۸ منفجر شد. در این حادثه، بسیاری از هموطنان شهید و زخمی شدند. اعضای گروهک منفور منافقین در ادامهی فعالیتهای تروریستی خود، این بار سراغ مردم عادی در ایستگاه قطار آمده بودند و بدون توجه به حضور کودکان، نوجوانان و زنان، بمبگذاری کردند.
رشتهی جنایات این گروهک آنقدر زیاد است که هر گوشهای از این سرزمین یادگار تلخی از آن دوران دارد. خونهای بیگناه بسیاری توسط این جنایتکاران روی زمین ریخته شد و هیچگاه درد این جنایات از حافظه تاریخی مردم ایران پاک نخواهد شد.
پدر و مادر فرزانه هیچگاه نتوانستند آخرین سفر خود را با فرزند دلبندشان به پایان برسانند. برادر فرزانه نیز دیگر هرگز خواهرش را ندید. سالها بعد، او برای نبرد با دشمنان کشور عزیزمان، اسلحه به دست گرفت و با جانفشانی خود، مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به درجهی جانبازی رسید.
گوش فرزانه نیز هرگز صدای سوت قطار دیگری را نشنید و سوت قطار هیچگاه دیگر خاطره شیرینی را برای بازماندگان او زنده نکرد.




