فارسی   English   عربي    
نمایشگاه

شهید جلال جلیزاوی

شهيد جلال جليزاوي در روز سوم آذرماه 1378 در شهر اهواز به دست عوامل گروهك منافقين به شهادت رسيد. با دخترش در مورد روزهايي گفت‌و گو كرديم كه بدون پدر سپري شد:

«نيمه شعبان بود. پدر روزه بود. بعد از اذان افطار كرد و رفت بيرون. سوار ماشينش شد و هر چه كرد ماشين روشن نشد. مادر مرا فرستاد كه بگويم حالا كه ماشين روشن نمي‌شود نرود كه تا آمدم بگويم ماشين روشن شد و پدر دور شد. پدر معاون مدرسه بود. روز قبل جلسه انجمن اوليا و مربيان بود و كمبودهاي مدرسه مشخص شده بود و قرار شد كه پدر آنها را تهيه كند. آن روز هم براي اين كار رفت اما هر چه منتظر شديم نيامد. ما كم كم خوابمان برد. مادر تا صبح منتظر ماند اما خبري نشد. صبح با برادرم مي روند بيمارستان‌ها را مي‌گردند اما ردي از پدر پيدا نمي‌كنند. بعد مادرم زنگ مي‌زند به يكي از دوستان پدر و دوباره با او مي‌روند به بيمارستان‌ها و كلانتري‌ها سر مي‌زنند. به كلانتري امانيه كه نام پدر را مي‌گويند آنها مي‌گويند برويد و شناسنامه‌اش را بياوريد. ظاهرا آنجا ماجرا را به دوست پدر گفته بودند اما او به مادر نمي‌گويد و به بهانه‌ي آوردن شناسنامه راهي خانه مي‌شوند. به خانه كه مي‌رسند او به مادر مي‌گويد كه پدر شهيد شده. خوب يادم هست كه مادر گريه مي‌كرد و بعد هم به ما همه چيز را گفت. ظاهرا منافقين در خيابان خمپاره انداخته بودند. يك خمپاره منفجر مي‌شود و ماشين آسيب مي‌بيند. بعد پدر پياده مي‌شود و خمپاره‌هاي بعدي منفجر مي‌شود و تركش به سمت راست بدنش اصابت مي‌كند. در گزارش پزشكي علت فوت را شكستگي جمجمه اعلام كرده بودند و تركش به سر ايشان خورده بوده. ما اينها را بعدا فهميديم. اما آن لحظه كه خبر را از زبان مادر شنيدم، همان لحظه حس كردم كه خيلي تنها هستم و حس كردم كه ديگر پشتوانه‌اي ندارم. من رابطه‌ي نزديكي با پدرم داشتم. هر روز صبح او مي‌رفت نان مي‌خريد و صبحانه را آماده مي‌كرد و بعد از خوردن صبحانه مرا مي‌رساند مدرسه و هميشه در درس‌هايم به من كمك مي‌كرد. ما شش بچه بوديم و اين رابطه خوب را همه با پدر داشتيم.

سه روز بعد پدر را ديديم. از سردخانه آوردندش بيرون و وقتي او را براي تشييع مي‌برديم خون از كفنش راه گرفته بود. سه روز بود كه نفس نمي‌كشيد و خوني كه كفن را قرمز كرده بود همه را متعجب كرد. پدر را به خاك سپرديم اما او در همه لحظاتمان حضور داشت. از آن روز همه چيز در زندگي ما تغيير كرد. من از درس‌هايم عقب افتادم. درس نمي‌خواندم، يعني نمي‌توانستم. نياز عاطفي شديدي به پدر داشتم. تنها اما من نبودم، برادرم تا آن روز شاگرد اول در كلاس بود و بعد از آن بود كه در درس‌هايش افت كرد. خواهر كوچكم آن موقع دو سال و نيم داشت. شب‌ها كنار پدرم مي‌خوابيد و از آن شب كه ديگر پدر نبود تا مدت‌ها شب‌ها از خواب بيدار مي‌شد و گريه مي‌كرد. مدام بهانه مي‌گرفت و بي‌دليل شروع مي‌كرد به گريه كردن. رفتارش هم عوض شده بود مثلا آن موقع خاله‌ام كه به خانه ما مي آمد وقتي مي‌ديد دخترخاله‌ام ،كه یک سال ونیم بیشتر نداشت، به آغوش پدرش مي‌رفت او را مي‌زد و بعد گريه مي‌كرد و مي‌گفت من بابا ندارم. با تمام سن كمش اين حساسيت‌ها را داشت و نبود پدر را به شدت حس مي‌كرد و به زبان مي‌آورد. آنها برايش هديه مي‌خريدند و به مثل دخترشان توجه مي‌كردند اما حتي اينها هم خواهرم را ارام نمي‌كرد.

آن روزها هم از نظر عاطفي و هم از نظر مالي ما تحت فشار بوديم. براي مادرم بسيار سخت بود. 35 سال بيشتر نداشت. از آن روز عصبي شده بود و مدام قرص آرام‌بخش مي‌خورد و مي‌رفت پيش مشاور بنياد. مسئوليت او چند برابر شده بود، شش فرزند داشت كه رسيدن به همه آنها به تنهايي سخت بود.

نوشته های مشابه

من دو برادر دوقلو داشتم كه 8 ساله بودند. زبانشان كمي سنگين بود. پدر هميشه با آنها تمرين مي‌كرد و بعد از پدر كسي نبود كه با آنها تمرين كند. مادر بسيار درگير بود. همين باعث شد كه آنها از قبل هم كم‌حرف‌تر شوند و منزوي‌تر و كم كم افسرده شدند و همين روي درسشان هم خيلي تاثير گذاشت. حتي احساس مي‌كنم كه در بلندمدت باعث شد اعتمادبه نفسشان هم كم شود.

نبود پدر بر همه ما به شكلي تاثير گذاشت، فكر مي‌كنم اگر او بود زندگي همه ما بهتر بود. در مهم‌ترين لحظه‌هاي زندگيمان مي‌خواستيم او باشد و نبود. ما رسم داريم كه در مراسم عقد پدر عروس دست دخترش را مي‌گيرد و در دست داماد مي‌گذارد. روز عقد خواهرم اين كار را عمو انجام داد و بغضش تركيد و گريه كرد. آن لحظه همه ما نبود پدر را حس مي‌كرديم.  خود من وقتي مسئله‌ي ازدواجم مطرح شد نمي‌دانستم بايد با چه كسي صحبت كنم. دلم مي‌خواست پدرم بود و با او حرف مي‌زدم. پدربزرگم آمد ولي باز جاي پدر را نمي‌گرفت. روز عروسي بعد از اينكه مهمان‌ها رفتند و همه جا آرام شد اشك‌هايم همين‌طور سرريز مي‌شد. به پدر فكر مي‌كردم و اينكه دوست داشتم او در اين روز كنارم بود.

حتي همين حالا در زندگي‌ام گاهي مشكلاتي هست كه مي‌دانم اگر پدر بود مي‌توانستم به او تكيه كنم. هنوز هم وقتي ناراحتم خواب پدر را مي‌بينم كه به من مي‌گويد: كجا بودي؟ از خواب كه مي‌پرم گريه امانم نمي‌دهد. هر دو يا سه ماه خواش را مي‌بينم و بعد تنها گريه مي‌كنم و آن وقت است كه سبك مي‌شوم.

8 سال طول كشيد تا ما توانستيم كمي خود را با زندگي تازه تطبيق بدهيم. 8 سال طول كشيد تا مادر وقتي اسم پدر را مي‌شنيد گريه نكند و بتوان از پدر با او حرف زد. با تمام اين‌ها ما هنوز هم نمي‌توانيم دور هم بنشينيم و در مورد پدر با هم حرف بزنيم. تا شروع مي‌كنيم گريه‌مان مي‌گيرد. حتي وقتي همه سر مزار او مي‌رويم من فاتحه را مي‌خوانم و دورتر مي‌ايستم كه گريه نكنم. مي‌دانم كه همه بغضي كهنه دارند و خودم را نگه مي‌دارم تا وقتي كه تنها بروم و آن وقت است كه گريه مي‌كنم تا خالي شوم.

سال‌هاست كه احساس مي‌كنم يك چيزي  در زندگي‌ام ناقص است. يك خلايي در زندگي‌ام هست. هميشه اين حس را دارم. وقتي پدر بود همه چيز شادتر بود. سال‌هاست كه آرزو مي‌كنم كاش آن روز ماشين پدر روشن نشده بود. صبح‌ها بيدار مي‌شدم و به ياد اين مي‌افتادم كه اگر بود حالا صبحانه را آماده مي‌كرد و بعد مرا مي‌رساند مدرسه اما مي‌دانستم كه ديگر نيست و راه طولاني مدرسه را بايد به تنهايي مي‌رفتم. پدر هميشه روزهاي تعطيل ما را مي‌برد بيرون از خانه و هيچ وقت نمي‌شد كه در خانه بمانيم. بعد از او روزهاي تعطيل هم شاد نبودند و ما اغلب در خانه مي‌مانديم.

پدر هميشه در زندگي‌ام حاضر بوده است. تلاشم هميشه در زندگي به خاطر او بوده است. احساس مي‌كنم كه هر چه بيش‌تر درس بخوانم و كار بهتر و زندگي بهتري داشته باشم پدرم خيالش راحت‌تر است. نمي‌خواهم او نگران باشد؛ هيچ‌وقت.»

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا