فارسی   English   عربي    
اخبارویژهیک حادثه-یک قربانی

روایت یک قربانی : آقای معلم

متن زیر، روایتی داستانی از شهادت شهید معلم، جلال جلیزاوی است.

 

آقای معلم
شهید جلال جلیزاوی
تاریخ شهادت 03/09/1378

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مثل همیشه، حرف‌ها زیاد بود. پدر و مادرها همیشه سعی می‌کردند مشکلات فرزندان‌شان را در جلسه اولیا و مربیان بیان کنند. او به‌عنوان معاون مدرسه، تمام تلاش خود را می‌کرد تا حرف‌های آن‌ها را بشنود. او بهتر از همه حرف‌هایشان را می‌فهمید و درک می‌کرد و می‌دانست که تمام دغدغه‌ها و نگرانی‌های آن‌ها به‌عنوان والدین بچه‌ها بجا است. سعی می‌کرد با شنیدن درد و دل‌های آن‌ها و اطمینان خاطر دادن برای رفع مشکلات، نگرانی هایشان را کم کند.

در سال‌هایی که معاون مدرسه بود و حتی قبل از آن، همیشه ارتباط خوبی با خانواده‌ی دانش‌آموزان داشت. از این رو، بسیار قابل اعتماد و مورد احترام آن‌ها بود.

ماه رمضان بود و همه‌ی اولیا روزه بودند. او سعی می‌کرد حرف‌ها زیاد طولانی نشود تا باعث رنج و اذیت آن‌ها نگردد و تلاش کرد هرچه سریع‌تر تمام دغدغه‌هایشان را بشنود و با هم برای رفاه و پیشرفت بچه‌های مدرسه تصمیم‌گیری کنند. او به‌عنوان یکی از مسولین مدرسه، و نیز یک معلم باتجربه، به همراه دیگر اولیای مدرسه، کمبودها را مشخص کردند و تصمیم گرفتند با توجه به اولویت‌ها، کم‌کم مشکلات مدرسه را برطرف کنند.

در انتها، آقای جلیزاوی، معاون مدرسه، توانسته بود مثل همیشه ارتباط خوبی میان والدین دانش‌آموزان و مدیریت مدرسه برقرار کند. او تصمیم گرفت در روزهای آینده، با توجه به تصمیمات گرفته‌شده در جلسه، برای رفع کمبودهای مدرسه اقدام کند.

او به خانه برگشت. پس از یک روز سخت کاری، با بچه‌ها شروع به بازی کرد. با دو پسر دوقلویش. او هر روز وقتی را برای گفتگو با دخترش می‌گذاشت و فضای گرم خانه با حضور پدر همیشه گرم‌تر بود. دخترش با پشت‌گرمی بابا از آینده‌اش می‌گفت؛ از رؤیاهایی که در سر داشت، درباره‌ی سؤال‌هایی که در ذهنش بود، درباره‌ی درس‌ها، دغدغه‌ها و نگرانی‌هایش حرف می‌زد.

بابا بدون اینکه ذره‌ای خستگی در چهره بیاورد یا شنیدن دغدغه‌های والدین بچه‌های مدرسه باعث آشفتگی‌اش شود، به حرف‌های دخترش گوش می‌داد و ناراحتی‌های او را درک می‌کرد. همین که پدر حرف‌های دختر را می‌شنید، بار سنگین نگرانی‌ها از روی دوش او برداشته می‌شد.

مادر، با وجود پدر، نگران بزرگ کردن بچه‌ها نبود. در پایان هر روز سخت، وقتی پدر خانواده به خانه برمی‌گشت، نگرانی‌ها، خستگی‌ها و دلهره‌ها به پایان می‌رسید و مادر در کنار او به آرامش می رسد و خستگی هایش به در میرفت.

اما روز بعد، از ابتدا عجیب آغاز شد. آقای معلم مثل همیشه در کنار خانواده صبحانه‌اش را خورد و بعد از آن، طبق معمول، دخترش را به مدرسه رساند و خودش نیز به مدرسه محل کارش رفت. هیچ‌کس گمان نمی‌برد که پایان این روز چه خواهد بود.

ماه رمضان بود و فضای شهر همچون همیشه در این ماه، پر از شوق و نشاط بود. اما سنگینی اتفاقی بزرگ، بر آن روز چمبره زده بود. آقای جلیزاوی با مدیر مدرسه جلسه گذاشت و برای تهیه‌ی کمبودهایی که دیروز در جلسه‌ی اولیا و مربیان مطرح شده بود، با او گفتگو کرد. تصمیم گرفتند تا جای امکان، مشکلات را برطرف کنند.

او به قولی که به والدین بچه‌ها داده بود پایبند بود. برای همین سعی می‌کرد تا بیشترین امکانات را برای بچه‌ها فراهم کند تا آن‌ها بتوانند فضای آموزشی بهتری داشته باشند. با توجه به اینکه در روز گذشته کمبودهای مدرسه مشخص شده بود، او تصمیم گرفت بعد از افطار برای تهیه‌ی آن‌ها اقدام کند.

از این رو، آخرین هماهنگی‌ها را با مدیر مدرسه انجام داد و پس از پایان ساعت مدرسه، برای افطار به خانه رفت. او سر سفره‌ی افطار بسیار عجله داشت تا هرچه زودتر برای تهیه‌ی وسایل به بازار برود و زمان بیشتری برای این کار داشته باشد.

آنها، مثل تمام روزهای ماه رمضان، در کنار خانواده روی سفره‌ی افطار نشستند و پایان یک روز روزه‌داری را با شکر خدای مهربان افطار کردند.

بچه‌ها انتظار داشتند که مثل هر روز، پدر با آن‌ها بازی کند. دخترش می‌خواست با او حرف بزند، دوقلوها می‌خواستند با پدر تمرین گفتگو کنند و مادر می‌خواست اتفاقات روز را برایش تعریف کند. اما پدر گفت باید هرچه زودتر برای تهیه‌ی وسایل بیرون برود.

بچه‌ها درک می‌کردند، اما به حضور پدر بعد از افطار در خانه عادت کرده بودند و کمی بی‌قراری کردند. اما پدر طبق قولی که به والدین داده بود، باید برای خرید وسایل بیرون می‌رفت. او سراغ ماشین رفت تا حرکت کند، اما ماشین روشن نمی‌شد. به دل مادر بد آمد. به دخترش گفت برو سراغ پدرت و بگو حالا که ماشین روشن نمی‌شود، دیگر از خانه بیرون نرود و کار را برای روز دیگری بگذارد.

اما در همان لحظه ماشین روشن شده بود و پدر از خانه دور شده بود. دختر که در تلاش بود تا به پدر برسد، نتوانست او را صدا کند و به خانه برگشت.

فضای خانه بعد از رفتن پدر مثل هر روز نبود. چون هر روز بعد از افطار، پدر در خانه بود. و چون در کار پدر تغییر ایجاد شده بود، بچه‌ها احساس بی‌قراری می‌کردند. همه منتظر بودند تا پدر دوباره به خانه برگردد، اما انتظار ساعت‌ها به طول انجامید. هیچ خبری از او نبود. کم‌کم دیر وقت شد و نگرانی مادر بیشتر شد. بچه‌ها هم نگرانی مادر را احساس کردند، اما از ترس سکوت کردند. با همان نگرانی کم‌کم خوابشان برد، اما مادر تا صبح خواب به چشمش راه نیافت و طولانی‌ترین شب زندگی‌اش را با دل‌نگرانی عجیب طی کرد. دلشوره تا صبح امانش نداد.

اول صبح، مادر و پسر خانواده که نگراني نبودن پدر برایشان از حد گذشته بود، به سراغ بیمارستان‌ها رفتند، اما ردی از پدر پیدا نکردند. مادر خانواده به یکی از دوستان بسیار نزدیک پدر تماس گرفت و او را در جریان گذاشت. او هم برای کمک آمد. آن‌ها دوباره به بیمارستان‌ها و کلانتری‌ها سر زدند. در یکی از کلانتری‌ها، به دوست پدر گفتند شناسنامه‌اش را بیاورد.

در کلانتری به دوست پدر گفته بودند که اتفاقی افتاده. او سعی کرد به بهانه‌ی شناسنامه، مادر خانواده را به خانه بیاورد. وقتی آن‌ها به خانه برگشتند، آن دوست جریان را به خانواده گفت و خبر شهادت پدر را رساند. ناگهان مادر خانواده به گریه افتاد. او فقط توانست با گریه و زاری و لکنت، خبر را به فرزندانش بگوید. برای فرزندان، شنیدن این خبر غیرقابل باور بود.

تروریست‌های منفور منافقین در ادامه‌ی فعالیت‌های شیطانی خود، چندین خمپاره به سمت دانشگاه شهید چمران اهواز شلیک کرده بودند. پدر خانواده که با ماشین از مقابل دانشگاه در حال تردد بود، ماشینش توسط یکی از خمپاره‌ها آسیب دید. او ناچار شد از ماشین پیاده شود، چون ماشین نیز از حرکت باز ایستاده بود. اما در همین حین، خمپاره‌ی دیگری منفجر شد و چندین ترکش به سمت راست بدن او اصابت کرد. یکی از این ترکش‌ها به سر او خورد که باعث شکستگی جمجمه و شهادت ایشان شد.

این اتفاق آنقدر شوک آور و غیر قابل باور بود که باعث شد آسیب روحی شدیدی به دیگر اعضای خانواده وارد شود. بعد از سه روز، پیکر شهید به خاک سپرده شد. اما غم نبود پدر، هر روز بیشتر و بیشتر در خانواده سنگینی کرد.

نبود پدر، ضربه‌ی سختی برای فرزندان بود. بعد از آن، دختر شهید جلیزاوی که در آن زمان ۱۵ سال داشت، در تمامی لحظات مهم زندگی‌اش، از زمانی که در دانشگاه قبول شد، تا مراسم خواستگاری، عقد و عروسی، جای خالی پدر را احساس می‌کرد.

برادران دوقلوی خانواده نیز از نبود پدر در درازمدت آسیب دیدند. آن‌ها زندگی سختی را تجربه کردند. دختری که دیگر پدر نبود تا او را به مدرسه برساند، مادری که به تنهایی بار سنگین زندگی را به دوش کشید، و فرزندانی که بدون سایه پدر بزرگ شدند همه‌ی این‌ها و درد سال‌های طولانی، حاصل زیاده‌خواهی گروه تروریستی بود که با اقدامات خصمانه و کور خود، گرمای زندگی یک خانواده را نابود کردند. این درد تا سالیان سال بر سینه و قلب این خانواده سنگینی خواهد کرد.

 

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا