اقدام تروریستی نهم مهرماه 1361؛ شهادت شهید محمد توسلی و جانبازی خانم زهره حق پناهی
انجمن دفاع از قربانیان تروریسم - نهم مهرماه 1361 سالروز انفجار تروریستی منافقین در میدان امام خمینی تهران و شهادت و جانبازی بیش از 800 نفر از افراد بیگناه است. خانم زهره حق پناهی، از اعضای انجمن، در این حادثه همسر خود را از دست داده و جانباز ترور شده اند. متن زیر شرحی از آن واقعه است.

شهید محمد توسلی متولد 1336 در شهر کاشان بودند که در در نهم مهر ماه سال 1361 در انفجار بمبی در میدان امام خمینی تهران به شهادت رسید همسر ایشان خانم زهره حق پناهی نیز در این انفجار مجروح شد. همچنین در اثر این انفجار 64 نفر شهید و حدود 650 نفر دیگر مجروح شدند و چندین ساختمان نیز تخریب، شد.
شرح فاجعه انفجار از زبان همسر شهید
سال 61 من 22 ساله بودم که تازه با شهید توسلی عقد نموده و در تدارک جهیزیه و جایی برای سکونت و شروع زندگی مشترک بودیم، محمد فارغالتحصیل رشته مکانیک از آمریکا و تازه به ایران برگشته بود. من هم دانشجوی رشته شیمی بودم و در مقطع راهنمایی تدریس می کردم.
آن روز ما سوار موتورسیکلت در حال عبور از میدان امام بودیم، که یکدفعه همه چیز تیره و تار شد. من همین قدر فهمیدم که از روی موتور پرت شده، موقعیتم را تشخیص نمی دادم و نمیدانستم چه شده، فکر می کردم دنیا تمام شده و قیامت است. فضا پر بود از دود و آتش و ناله. به خودم که آمدم روسریام شعلهور شده بود. سریع روسری را از سرم جدا کردم. موهایم سوخته بود بویش را حس می کردم. نمیدانستم چه بکنم. فقط فریاد میزدم. فضا نیز از فریاد دیگران آکنده بود، هر کس در پی راهی برای نجاتش از آن جهنم بود. قیامت را به چشم میدیدم. صدای آمبولانس ها قطع نمی شد، یک لحظه دیدم مردم صدایم می زنند که به آن سمت نرو. بر اثر انفجار گودالی درست شده بود که اگر میرفتم ممکن بود در آن گودال بیفتم. ایستادم بلافاصله در آن دوزخ دود و آتش یاد همسرم محمد افتادم و صدایش زدم، ولی جز ناله و فریاد پاسخی نشنیدم. بسیار وحشتناک بود. هر کسی کمک می خواست، توان حرکت نداشتم، اما ماموران اورژانس گفتند باید برای درمان سوار آمبولانس شوی. گفتم می خواهم محمد را پیدا کنم، که آنها گفتند نگران نباشم. ما پیدایش می کنیم.
به بیمارستان که رسیدیم سرم دچار شکستگی و سوختگی شده بود و دستم هم سوخته بود. محل سوختگیها را پانسمان کردند. مدام مجروح می آوردند. آن شب را رفتیم خانه و هنوز خبری از محمد نبود. در این فاصله خانواده محمد و یکی از دوستانش که پزشک هم بود دنبال او میگشتند.
فردا فهمیدیم محمد شهید شده ، یعنی تمام جسمش سوخته بود، همانطور که روی موتور بود در یک لحظه خشکش زده بود و انگار زمان متوقف شده باشد، همانطور مانده بود. بنزین ریخته بود روی دستها و پاهایش و سوخته بود.
دو سال بعد از شهادت محمد ازدواج کردم. و دوباره در همان رشته خودم ادامه تحصیل دادم. لیکن ترس و وحشت همراهم بود و لحظه ای از من جدا نمیشد، به همین خاطر از صدا ها و شعله های مختصر نیز حالم بد می شد، در آزمایشگاه در هنگام انجام کار چراغ مخصوصی بود که برای آزمایش از آنها استفاده میشد. یکی از بچهها یادش رفته بود شیر گاز را ببندد و یکدفعه میز من آتش گرفت و من حس کردم دوباره آن روز تکرار شد. بیهوش شدم و همکلاسیها کمک کرده بودند و فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا موقعیتم را درک کنم که کجا هستم و چه اتفاقی افتاده.
صدای انفجار و آژیر دائما در گوشم تکرار می شد و وحشتم را دوباره زنده میکرد. در هنگام عبور از خیابان هر صدایی من را به رعشه میانداخت. تا سالها قرص میخوردم اما قرصها کرختم میکرد .
تنها من از آن حادثه آسیب ندیدم بلکه فرزندانم نیز از آن متاثر شدند، در دوران بارداری به شدت مضطرب بودم. اغلب از خواب می پریدم، با دخترم که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود حرف میزدم. وقتی به دنیا آمد هم من آرامش روحی نداشتم و اضطرابهایم نمیگذاشت آنطور که باید به او شیر بدهم و مجبور شدم از شیرخشک استفاده کنم.
احساس میکنم که به بچههایم ظلم کردهام و عذاب وجدان دارم. فرزند اول که دختر هم بود بیش از دیگر فرزندانم آسیب دیده. می بینم که عصبی است و حتی شنیدن یک صدای بلند آزارش میدهد و گریه میکند.
این جنایت توسط حزب بعث عراق در زمان صدام حسین با همکاری فرقه مجاهدین خلق صورت گرفت.