فارسی   English   عربي    
گزارشاخبارویژهیک حادثه-یک قربانی

قبل از آخرین تابستان

انجمن دفاع از قربانیان تروریسم - قبل از آخرین تابستان، روایتی داستانی از بخشی از زندگی شهید محمد اردنجی است.

 

 

امتحانات تمام شده بود و دلش برای تعطیلات تابستان ذوق داشت. هنوز نتایج امتحانات اعلام نشده بود، ولی مطمئن بود که درس‌هایش را خیلی خوب خوانده است؛ برای همین مشتاق بود هرچه زودتر نتیجه زحماتش را ببیند. خرداد، فصل پایان امتحانات، بود؛ باید با تمام دوستانش خداحافظی می‌کرد تا به کمک پدربزرگ و مادربزرگش در روستا برود.

در فصل بهار و تابستان اوج فعالیت‌های کشاورزی مردم شمال کشور بود و همه به کشاورزی مشغول بودند. برای همین بچه‌ها بیشتر از اینکه به فکر تفریح باشند، به فکر کار در مزارع بودند؛ جایی که خود نوعی تفریح برای بچه‌های دهه شصت محسوب می‌شد. محمد اما در تلاش بود تابستانش را در کنار کار و تفریح با کیفیت بهتری بگذراند. او دوست داشت چندین کتاب در طول تابستان بخواند و شاید کاری را یاد بگیرد تا در آینده در کنار تحصیل کمک‌خرج خانواده باشد. محمد رویاهای زیادی در سر داشت و گاهی آن‌ها را با مادرش در میان می‌گذاشت؛ مادر هم ذوق تلاش‌های او را در چشم‌های پسر کوچکش می‌دید. محمد کم‌کم بزرگ می‌شد و احساس می‌کرد باید مرد بزرگی شود.

سال‌های جنگ تمام چهره شهر را تغییر داده بود. مردم شور و حال دیگری داشتند. در هر خیابان که می‌رفتی، عکس و حجله چند شهید خوش‌سیما را می‌دیدی که شمع‌های جلوی آن روشن بودند و از میان حجله‌ها به تو نگاه می‌کردند. بسیاری از مادران داغ فرزندان رشید خود را دیده بودند، ولی همه به داشتن چنین فرزندانی در شهرشان افتخار می‌کردند. بسیاری از مردم با امید به پیروزی و شکست صدام و بعثی‌ها برای جبهه‌ها کمک می‌فرستادند، دعای جماعتی برگزار می‌کردند و از خانواده‌های شهدا دلجویی می‌نمودند. وقتی فرزندی شهید می‌شد، انگار فرزند کل شهر بوده و همه دردش را احساس می‌کردند و به آن افتخار می‌نمودند.

اما در بحبوحه این اتفاقات و مشکلات ناشی از جنگ که در تار و پود زندگی مردم رخنه کرده بود، فعالیت گروهک‌های منافق و مسلح نیز تأثیر به‌سزایی بر جامعه داشت. گروهک‌هایی که از گفتمان سالم بی‌بهره بودند و وقتی عقده‌های درونی خود را نمی‌توانستند با حذف مقامات و مسئولان آرام کنند، به جان مردم بی‌گناه افتادند. در هر کوچه و برزن و خیابان، بی‌هیچ دلیل و فکری به جان مردم بی‌گناه حمله می‌کردند. از نانوا و بقال، روحانی و غیرروحانی، کارگر و معلم و هر که را می‌توانستند به قتل می‌رساندند. این گروهک‌های سرباز شیطان، چنان در کشتار بی‌گناهان اسرار می‌ورزیدند که انگار مستقیم از جهنم برای نیات پلیدشان به زمین آمده بودند.

محمد هم دورادور از جنگ می‌شنید و از اتفاقاتی که در جامعه رخ می‌داد باخبر می‌شد. آن روزها حرف درباره فعالیت منافقین و «ترور» زیاد بود و بیشتر اوقات حرف از حوادثی از این دست در دهان بزرگ‌ترها جاری می‌شد. بچه‌ها بی‌سروصدا گوش می‌دادند و از بزرگ‌ترهای خود درباره این مسائل می‌شنیدند. محمد چند بار از دهان پدرش شنیده بود که یکی را «ترور کرده‌اند»، اما معنی‌اش را نمی‌دانست: «ترور یعنی چه؟ یعنی کسی که ترور می‌شد، چه اتفاقی برایش می‌افتاد و به کجا می‌رفت؟» برای یک بچه ده‌ساله فهمیدن این جملات سخت بود. آن‌ها تازه معنی شهادت را با دیدن عکس پسر همسایه که سرباز بود و به جبهه رفته و حالا عکسش در حجله‌ای پر از شمع‌های روشن قرار داشت، درک کرده بودند و «ترور» در ذهن‌شان هنوز معنا نداشت. برای یک بچه ده‌ساله زندگی یعنی بازی؛ یعنی آب‌تنی در رودخانه سرد در گرمای تابستان، سرخوشی و صدای پرنده‌های آزاد که از جنگل‌های بیرون به داخل شهر می‌آمدند.

اما قصه زندگی محمد قرار بود معنای ترور را به‌گونه‌ای دیگر به او بیاموزد. محمد قرار بود آخرین خداحافظی‌اش را در روز گرفتن کارنامه در خرداد ۱۳۶۰ با هم‌کلاسی‌هایش انجام دهد و خود را برای سه ماه دوری از آن‌ها آماده کند تا در فصل پاییز دوباره یکدیگر را ببینند. احتمالاً تا پاییز همه کمی بزرگ‌تر و قدبلندتر شده بودند. هر کدام ایده‌ای برای تابستان داشتند و برای هم تعریف می‌کردند و می‌خواستند تعطیلات گرم تابستان را با حسی متفاوت آغاز کنند.

اما ماشین ترور منافقین، با چشمانی بسته، دنبال قربانی بود و فراموش کرد که یک بچه ده‌ساله هیچ درکی از سیاست ندارد و نباید قربانی ایدئولوژی پوچ‌شان شود. البته فراموشی خودخواسته که با قلب های سیاه آنان ممکن بود. رویای کودکان این سرزمین قربانی هوس‌خواهی عده‌ای کور‌دل می‌ شد. آن‌ها برای افکار پوسیده و لجن‌گرفته‌شان، برای سرکرده خون‌آشام خود، قربانی‌های بی‌گناه می‌خواستند؛ برای‌شان مهم نبود که هر کودک، عزیز دل پدر و مادری است که با خون‌دل و زحمت بسیار او را تا این مرحله از زندگی رسانده‌اند. آن‌ها چشمان خود را بسته بودند و بوی تعفن ذهن‌های کثیف‌شان طعم انسانیت را از دل‌ها زدوده بود.

آن‌ها ناجوانمردانه حاصل عشق پدر و مادری را از آن‌ها گرفتند. جنایت‌کاران منافق با عملیاتی کور سبب شهادت محمد اردنجی در دهمین سال زندگی کوتاهش شدند و محمد، با رنجی عمیق، در ده‌سالگی دریافت «ترور» یعنی «سفر»؛ یعنی گذشتن از دنیایی که سیاهی افکار پوسیده و ایدئولوژی یک مشت منافق آن را احاطه کرده بود و به خود اجازه میدادند تا با نارنجک به پروانه‌های زیبای این سرزمین حمله کنند. محمد در ده‌سالگی دریافت ترور یعنی سفر به بهشت.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا